لی لی و خاطره...

خاطراتی توی زندگیه آدمه که واقعا مثله گنجینه با ارزش ه

لی لی و خاطره...

خاطراتی توی زندگیه آدمه که واقعا مثله گنجینه با ارزش ه

تعطیل تا 13 تیر ماه...

سلام 

این مدت برام اتفاقات قشنگ افتاده زیاد 

ولی خوب متاسفانه من نمی تونم تا 13 بنویسم چون تا اون موقع امتحان دارم خفن !

باید برم بخونم که پاس شم 


تا 13 تیر 

موفق باشین و آرزوهای قشنگ برای همه.... 

معرفی ه تو...

سلام 

می ریم سره بقیه ی ماجرای ما که الان داره به جاهای خوبش می رسه... 


 ماجرا به ماجرا کوچیک کوچیک براتون می گم که چی شد و چی کار کردیم

 و چی شنیدیم و چی گفتیم....


اولش می خوام یه تغییری توی ه نوشته هام بدم اونم اینکه خاطرات ه همون روزم براتون بنویسم یعنی مثلا خاطرات ه امروز رو  براتون بگم 


راسشتش زندگیمون شده عینه آدم خارجیا!!!روزا کار کار کار کار و درس و درس و درس شبا هم تا 2 یا 3صبح با هم حرف می زنیم خیلی خوبه چون واقعا دیگه بی نگرانی با همیم 


امشب چی گذشت رو می خوام براتون بگم امشب ما یه تصمیم ه قشنگ گرفتیم 


امشب هر دومون داشتیم سریال می دیدیم حتما دیدینش آشپز باشی توی اون سریال یه شرطی بود که بیشتر از 100000 تا سکه عشق رو سره پا نگه داشت ماهام پیش ه خودمون چنینی شرطی گذاشتیم  چون واقعا چنینی چیزایی ه که باعث می شه ادمایی که به حکم آدم بودن اشتباه می کنن و آدم بزرگایی که کوچیک می شن و یه کارایی می کنن یه بعد چنینی شرطایی باعث می شه بگن ای داده بی داد کی بودیم و چی شدیم خوب چون ماهام آدمیم و اشتباه حتما می کنیم پس این جوریه که از این شرطام می ذاریم


اینم یه تحلیلی ه هوشمندانه از این سریال

بالاخره این قابلمه ی آب ه اینا یه جوابی داد  


خوب بگذریم از امشب و بریم سره ادامه  ماجرا .... 

چه لحظه ی قشنگیه وقتی آدم به پشت ه سرش نگاه می کنه و می بینه که چه اتفاقاتی رو پشت ه سر گذاشته و چه ماجراهایی براش بوده تا به این جایی که هست رسیده 

می دونین بعضیا خیلی کم اهمیت می دونن خیلی چیزا رو خیلی هدفاشون به ظاهر براشون ارزش داره ولی پای ه عمل که می رسه جیم می شن 

اما من و عشقم همیشه پشت ه هم بودیم دلم می خواد یهو بیام سره اتفاقاتی که همین اخیرا برامون افتاد اتفاقاتی که اول باید اجازه ازش بگیرم که این جا بنویسم یا نه بعدش براتون می گم ولی اون موقع ها بعد ه اون همه اتفاقاته وحشتناک می تونستم قسم بخورم که دیگه از این کوهی که پشت ه سرمه بهتر خدا بهم نمی تونه بده 

می تونستم بعده اون اتفاقات قسم بخورم که خدا بهترین و محکم ترین آدم ه دنیا رو کرده همسرم 

دوسش دارم خیل اونقدری که واقعا اون نباشه دنیام نیست...

دلم می خواد براتون فقط توی ه این نوشته ام بگم که عشقم کیه 

چه خوصوصیاتی داره و دخترای هم سن و سال ه من باید به چه چیزایی فکر کنن و خام ه همه نشن !!!

من آدم ه صبوری نیستم 

اما عشقم کوه ه صبره 

اونقدری جلو بهونه گیریایه من که خیلیاش الکی بود جلوی ه دعواهای ه من که واقعا برای خیلی از اونا دلیل نداشتم و همشون از روی این بود که من دختر ه لوسی بودم (البته عشق ه منم خیلی لوسه هااااااااااااااااا هم برای من هم برای مامان باباش مامان باباش دوتــــــــــا فرشتن )

جلوی ه همه ی کارای من صبوری می کرد و صبوری 

بعد عینه یه مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد می یومد کنارم می شست تا با هم حرف بزنیم 

بادمه یه بار سره اینکه من یه فایل رو گم کرده بودم توی کامپیوترم بمیرم الهی بیخود و بی جهت باهاش دعوا کردم البته خوب اونم یکمی داد زدا دلیل ه اصلیه دعوامون این بود ولی اون اصلا منو ول نکرد اون اصلا منو تنها نگذاشت تا 5 ه بعد از ظهر تنها توی دانشکده بودیم من بودم که بداخلاقی می کردم اونم از روی یه غرور ه مسخره مه بعدا فهمیدم آدم برای عشقش باید متواضع باشه باید گذشت کنه نباید سه پیچ اونقدی سفت وایسه تا سر حده از بین رفتن ه زندگیش اینا رو توی این همه مدت که با همیم اون با تمام ه رفتاراش بهم یاد داد بدون ه اینکه جحتی یه بار بهم گوش زد کنه 

اون منو یه دور کامل عوض کرد یه دور کامل منو تربیت کرد 

توی ه خیلی از موارد من اخلاق ه زندگیه مشترک نداشتم ولی عشقه گلم تحمل کردو تحمل تا اینکه من واقعا عوض شدم شدم یه دخمل که می تونه دوتا فکر داشته باشه همه چیزش شده ما 


خدا رو شکر می کنم که تو رو به من داد  

دل نوشته 2(مداد ه زندگی...) و کمی نصیحت....

این جملات رو یه نفر برام گفت نمی دونم منبعش کجاست ولی واقعا خوشم اومد ازش : 


بارها نوشتم و پاک کردم....

بارها نوشتم و پاک کردم....

سرانجام آن شد که باید....

  ای کاش ته مداد زندگیم پاک کنی داشت

   پاک می کردم...

پاک می کردم...

    دوباره می نوشتم آن گونه که باید ...


امیدوارم هیچ کس اونقدری توی گذشتش سهل انگاری نکنه که تهش افسوس این رو بخوره که مداد ه زندگیش پاک کنی نداره و کتاب زندگیش دیگه ورق خورده و جایی برای برگشت ممونده...

می خوام یه کم نصیحت کنم 

چیزی که من دارم توی ه این وبلاگ می نویسم داستان ه یه علاقه ای ه که منبعش عقل بودو فهم و شعور شروعش با فکر بوده و با توجه به اینکه عقل و منطق آدم باید حتما با حسش کناره هم باشن و با هم تایید کنن درستی ه تصمیمی رو که گرفتی اما خوب خیلی از آدکما رو دیدم که متاسفانه واقعا سهل انگاری می کنن و جایی برای بازگشت الا فنا کردن ه خودشون نمی ذارن واقعا امیدوارم اونقدی همه برای زندگیشون ارزش قایل باشن که برای خودشون بهترین آینده رو با دستای خودشون بسازن....



آرزوهای قشنگ.... 

دل نوشته 1 (دریا و خورشید)



دریای بود پر خروش 

امواج پیشی گرفته و خود را هیاهو کنان به ساحل می کوبیدند 

صبحی بود سرد و دل انگیز 

که از جانب کوه ها نسیم ه خنکی جنگ بر گیسوان ه پسرک می انداخت

آرام وبی صدا دریای ناآرام را می نگریست و تولد پر از آرامش و زیبایی ه خورشید را 

خورشید کم کم از عمق دریا بالا می آمد و لبخندی میزد از سره شوق

تولد ه دوباره اش را تبریک می گفت 

پسرک در عمق ه نگاه ه خورشید در عمق ه هیاهوی دریا 

در زیبایی ه خنکای بهاری 

در آن صبح ه زیبا در کنار ه ساحل 

حقیقتی را جست و جو می کرد که آن حقیقت هم خورشید بود 

هم دریا 

هم کوه بود هم نسیم 

حقیقتی به زیبایی دریا و به گرمی خورشید 

حقیقتی عالم تاب که هم چون خورشید گرمای ه وجود ه خود را هدیه کرده 

عید تا تابستان 2

سلام


و اما بعد...


من و دوستم و عشقم توی یه گروه ه تحقیقاتی بودیم که خوب با هم کار می کردیم من و دوستم 


هانیه عشقه گلم رو با اسم صدا می زدیم بین ه خودمونــا 


اما خوب جلو خودش نه رسمی 


اون روز که من بهش گفتم بیا دانشکده اونم اومد دوستم برام نوشت که از آقای عشقم عذر خواهی 


کنم از اینکه نمی تونه بمونه تا باهم برگردیم  منم خوب اینو گفتم اما توی اون نوشته اسم ه 


عشقه منو نوشته بود بدون ه آقا و اینا بعد دیگه از اون به بعد بود که حس کردم سوتی دادم 


از اون روز به بعد فکرکنم متوجه شد که ما پیشش خیلی رودربایستی نداریم 


بعد از اون یه شب که داشتیم حرف می زدیم ه بعدش من همش اون رو با فامیل صدا می زدم اون 


بهم گفت که می شه این قدر من رو این جوری صدا نزنی !!!!!!

منم گفتم چرا ؟! 


گفتش که آخه فکر می کنم بابام رو صدا می کنی 


منم کلی از این حرفش خندم گرفت بعدش تصمیم بر این شد که دیگه با اسم صداش کنم 


خلاصه گذشت و کم کم با هم صمیمی تر شدیم تا اینکه دیگه عادی شد برامون که همدیگه رو با اسم صدا کنیم 

خوب اینم از این...


دلم می خواد ماجرای یکی از امتحانای اون ترم رو بگم که واقعا اون موقع بود که فهمیدم خیلی 


دوستم داره 


امتحان ه میان ترم داشتیم برای اون امتحان تمام ه شب رو دوتایی تا صبح بیدار بودیم فکرکنم


بالای 200 تا اس ام اس از شب تا صبح دادیم بهم همش بیدارش می کردم من خوابم می برد اون 


منو بیدار می کرد خیلی خوش گذشت با اینکه واقعا برام این درس سخت بود !


خلاصه صبح ه اون روز ساعت ه 8 قرار شد بریم دانشگاه هردومون رفتیم البته اون از من دیرتر اومد 


تا که اومد من سرم روی میز بود اومد تو با یه لحن آروم گفت چرا خوابیدی 


بعد اومد نشست کنارم درست سمت ه چپ با یه صندلی فاصله آخه ما خیلی رعایت می کردیم 


شروع کردیم خوندن که اون بهم یه سری وسیله که درست کرده بود رو داد و من که بهش گفتم 


پولش چه قدر می شه که بدم گفتش که این چه حرفیه اینا رو برای تو درستشون کردم منم کلی 


توی دلم ذوق کردم براش  


بعد دیگه نشستیم خوندیم با اینکه من واقعا هیچی بلد نبودم !!!!!!!!


بعدش با هم رفتیم پایین اولین بار بود که توی دانشکده دوتایی با هم کناره هم را می رفتیم 


رفتیم پشت ه دره کلاس موندیم تا بیان بیرون و کلاس شروع شه 


من واقعا هیچ امیدی نداشتم 


خلاصه امتحان شروع شد و منم هیچی ننوشتم و بعدش با هم بعد از کلاس موندیم در مورده 


امتحان حرف زدیم منم هی می گفتم بد دادم و اونم می خواست به هر نحوی شده بهم بگه نه


بدندادی ! با اینکه خودم می دونستم اما واقعا اون همیشه من رو عینه خودش می دونه و عینه 


خودش فکر می کنه پر از تواناییایه عجیبم !!! 


بعد از اون که نتایج رو دادن بهمون من واقعا نمره ام بعد شده بود در حدی که از استاد خجالت


میکشیدم استاد بهم گفت من باید یه دله سیر دعوات کنم منم کلی جلو همه خجالت کشیدم 


اما عشقم از نمره ی کامل فقط 1.25 کم داشت اما من .....


خلاصه رفتم نمره رو دیدم اونم با کلی اصرار ازم پرسید نمره م رو بعدشم من واقعا حوصله ی


کلاس بعد رو نداشتم اون موقع تنها و بی کس می خواستم برم توی ه یه کلاس برای خودم غصه


بخورم که دیدم عشقم زنگ زد و اومد پیشم اونم کلاسش رو نرفت پیشم موند و کلی با هم


حرف زد و کلی ام ناراحت بود قشنگ ناراحتی رو می شد توی چشماش دید واقعا غصه اش


شده بود(عشقه من در طول ه مدت تحصیلش کلا کلاسی رو دودر نکرده 


موند پیشم بعدشم رفتیم خونه 


خیلی روزه بدی بود اما خوب اون موقع وقتی همه تنهام گذاشتن فهمیدم که اون واقعا توی


شادیو ناراحتی کنارمه البته اینو 100000 با دیگه هم برام اثبات کرد 


ادامه اش باشه ایشالا یه وقت ه دیگه 


آرزوهای قشنگ.....