لی لی و خاطره...

خاطراتی توی زندگیه آدمه که واقعا مثله گنجینه با ارزش ه

لی لی و خاطره...

خاطراتی توی زندگیه آدمه که واقعا مثله گنجینه با ارزش ه

عید تا تابستان 1

سلام 

می خوام توی چند تا ماجرا حالا کوچیک و بزرگ خاطرات ه عید تا تابستان ه همون سال رو براتون

بگم 

خوب زمینه ی یه آشنایی توی عید فراهم شده بود ما دو نفر تقریبا 50% بیشتر از قبل ه عید همدیگه رو می شناختیم   اما واقعا زمینه ای که ما رو خیلی به هم وصل می کرد اون همه کلاسی بود

کهبا هم داشتیم  

از صبح تا شب 

یادمه من روزای ه شنبه صبح زبان چهارشنبه ها عمومی داشتم بعدش با هم هر دو میکرو 

 بعدشم هردو معماری داشتیم  

اون روزای آخره ترم دیگه قبل از اینکه کلاس ه صبحم تموم شه می یومد پشت ه دره کلاس 

اما خوب اوایل نه  

اتفاقات اون موقع رو پراکنده یادمه ولی همش کامل خاطرم هست 

گفتم اون ترم خیلی با هم کلاس داشتیم از صبح تا شب همین شد که خیلی همدیگه رو می دیدیم و یکی از دلایل ه زیاد آشنا شدنمون بود البته خوب سره کلاسا همیشه اون می رفت جلو می نشست و منم عقب با دوستام کاملا جدا و بدون ه حرف صبحا وقتی با هم می رفتیم سره کلاس یادمه همیشه می یومد عقب و کلی حرف می زدیم 

به قول ه خودش به اونایی که می یومدن ازمون سوال کنن می خندیدیم 

آخه بعضی سوالا مسخره بود خیلی 


وامیستادیم به حرف زدن تا استاد بیاد یادمه خیلی مهربون نگام می کرد خیلی همیشه خندان و شاد  عینه همین الان که هم مهربون ه هم خیلی خندان و شاد نگام می کنه 


نمی دونم بعضی وقتا می مونم چی شد که یهو این قدر صمیمی شدیم چی شد که یهو همه چیمون این قدر با هم یکی شد !! 


الان رو بخوام توصیف کنم هنوز من خانم ... بودم و عشقمم آقای .... 


این و هی می گم چون طی ه یه مراسم این اتفاق افتاد که من با اسم صداش بزنم 


توی روزای ه هفته پنج شنبه ها از همش قشنگ تر بود  یه کلاسی داشتیم که اون نوبت ه اول رو می رفت من دوم چون من صبحا عمومی داشتم (اخلاق )

نمی دیدمش صبحا من می رفتم سره کلاس بعد کلاس تموم می شد قرار بود همه بریم توی ه یه کلاس ه خاص فکر کنم 401 بود 

چون موقعی که من گروه دوم اون کلاس رو می رفتم عشقم همون تایم آزمایشگاه داشت آرمایشگاهی که منم دقیقا گروه بعد رو داشتم می رفتیم توی اون کلاس تا ازش بپرسم که چی بود و چی کار کردین برای آزمایش  اونم کامل و دقیق برام می گفت 

یعدش جلسه ی دوم همون کلاس ه صبح موقع بعد از ظهر بود دوباره گروهمون یکی نبود !


اون می رفت سره کلاس بعدش تربیت داشت منم دقیقا همون مو قعی که تربیت بدنی داشت کلاس داشتم(اینا رو دقیق نمی گم چون مهم نیستن ) خلاصه با هم همیشه یه تایم می رفتیم خونه اما کلاسامون یکی نبود ساعتاش 

ولی پنج شنبه ها خیلی پیش می یومد که با هم برگردیم خونه حالا به دلایل ه مختلف !

یکیش رو یادمه قرار نبود که بیاد دانشکده چون توی ورزشگاه بودو تربیت بدنی داشت بعدش یکی از دوستام گفتش که من می تونم آقای عشقم رو پیدا کنم که بیاد کمکشون کنه منم گفتم الان دانشکده تیست امام گفتن اگه می شه بهش زنگ بزن منم زنگ زدم اونم با اینکه خیلی خسته بود اومد دانشکده پیشمون و بعدش موند تا کمکشون کرد یه عالمه (به خاطره من )


خیلی ام بهش گفتم اگه خسته ای نمی خواد بیاییا گفتش که نه می یام حتما این چه حرفیه 

بعد اومد و تا کلی وقتم اونجا بود 


حالا می ریم سره ماجرای با اسم صدا زدن ...


شاید ادامه ی این داستان رو امروز نوشتم ولی خوب فعلا تا همین جاشو داشته باشین تا بعد...


نظرات 1 + ارسال نظر
آموزشکده خوارزمی شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:25 ب.ظ http://www.amoozeshkade.com/forum.php

سلام
اگه محصل هستی توصیه میکنم حتما به اولین انجمن تخصصی درسی ایران یه سری بزنی و از مزایای اون استفاده کنی.
اگه سوال یا مشکل درسی هم داری میتونی عضو بشی و سوالتو اونجا مطرح کنی تا اساتید آموزشی جوابتو بدن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد