لی لی و خاطره...

خاطراتی توی زندگیه آدمه که واقعا مثله گنجینه با ارزش ه

لی لی و خاطره...

خاطراتی توی زندگیه آدمه که واقعا مثله گنجینه با ارزش ه

آشنایی 3

سلام 


ادامه ....


اون ترم ما کلی درس با هم داشتیم می شه 12 واحد    وای وای وای چه درسایی هم بود 


جاتون خالی من پایان ترم دوتاشو پیچوندم دوتاشم پاس کردم 


اما عشقه من اون ترم نفره اول شد بین کل ه بچه ها


البته منم چیزی ازش کم ندارما  ما در یه حدیم اون یکم ()بالاتره 


داشتم اینو براتون می گفتم سره اون همه کلاسی که با هم داشتیم زیاد همدیگه رو میدیدیم زیاد


حرف می زدیم اما واقعا اون برای من آقای ... بود و منم خانم ... 


اما خوب کی می دونست که قراره تهش چی بشه 


دسته تقدیرو روزگاره دیگه 


بگذریم 


بودیم سره کلاسا با هم و بعد از یه مدتی با هم  توی چت حرف می زدیم 


البته اینو بگم هم من هم عشقه گلم اصلا این جوری عینه دخترا و پسرای ناجور نیستیمــــــــــا


به معنای واقعی هردومون علیه السلامیم  صراطمون مستقیم ه و راهمون کج نمی شه 


یادمه کلاسامون با هم از ساعت 9:30 بود تا 12 بعدشم از 1:30 بود تا 3 بعدشم می رفتیم سره 


کلاس ه دیگه هردومون نداشتیمش ولی برای اینکه بهتر یاد بگیریم می رفتیم 


اون روزا روزایی بود که اون و من هنوز حتی کنار ه هم هم نمی شستیم حتی فقط از دور با هم


حرف می زدیم درست 2 ماه شد چون این ماجرا از بهمن شروع شد


 دو ماه هر روز می رفتیم سره کلاس با هم هر روز به هم رسمی سلام می کردیم با هم رسمی 


حرف می زدیم  


ولی از همون اول واقعا ازش خوشم می یومد خیلی پسره خوب و آرومی بود خیلی منطقی و با


شخصیت بود 


البته الانم هست 


خیلی توی این مدت اتفاقی نیفتاد  می رفتیم و می یومدیم 


تا اینکه اولین باری اتفاق افتاد که ما با هم برگشتیم خونه با ماشینش 


اون روز دقیقا از این جا شروع شد که من و یکی از دوستام به همه خبر دادیم که امروز جلسست 


اما خوب کسی نیومد !!!! 


زنگ زدیم به همه (بین ه خودمون باشه من حتی اون موقع بده دو ماه هم هنوز شمارشو نداشتم  

 آخه من که نمی رم بگیرم باید حتما یه اتفاقی بیفته که بهم بده یا ازش بگیرم دیگه !!! مگه نه


!!! دختراااااا هــــــــــــــــورا 


آخه می دونین اون روز روزه آخره کلاسا بود درست قبله عید خیلی خلوت بود  هیچکی نب.د


توی دانشگاه 


منو دوستمم همه رو کشوندیم دانشگاه  همین جوری عصبانی 


آخی نــــــــــــــــــــــــــازی  عشقه منم زودی خودشو رسوند دانشگاه 


یادمه اون کاپشن خوشکلشو پوشیده بود که من خیلی دوسش دارم 


از پله ها اومد بالا و با یه چهره ی معصوم عینه همیشه مهربون با ناراحتی گفت من نمی دونستم 



منم موبایلو نشونش دادم گفتم بهتون اس ام اس داده بودیم  همین جوری 


اونم به یه حسه ناراحتی سرشو تکون داد 


بعدش دیگه بقیه اومدنو با هم رفتیم دفتره مدیره گروه و بعده یکم حرف زدن ما پا شدیم بریم که 


دیدیم کوچوله من دمه دره دانشکده بهمون گفت که الان سرویس نیست و من ماشین آوردم 


ماهام با کلی اعتماد بنفس گفتیم نه ما با آژانس می ریم 


حالا توی اون بره بیابون آژانس کجا بود نمی دونم 


خلاصه با هم رفتیم توی پارکینگ من بودمو دوتای دیگه از دخترا با یکی از دوستای عشقم 


سوار شدیم برگشتیم بعد از یه را دیگه رفت 


منو بگو بچه بابایی همیشه باید بیان دنبالم 


بعد دیگه به بابام زنگ زدم که یه جایی نزدیک بیان دنبالم 


توی راه دقیق یادم نمی یاد چیا گفتیم چیا شنیدیم ولی یادمه بحث ه رانندگی بود 


بهمون گفت من این رارو تازه پیدا کردم قربونش برم با کلی خوشحالی می گفت 



دیگه دیگه کلی توی راه حرفای بی ربط زدیم تا رسیدیم به مقصد و ما پیاده شدیم اهی بچه ام 


نمی دونم هل شده بود یا چیزه دیگه چون یادش رفت که ما کیفمون توی صندوق ه بعد را افتاد 


 الـــــــــــــــــهی 


بعد سریع پیاده شد به ما داد کیفمونو بعدشم خدافظی کردیم و رفتیم 


بعد من و دوستام با هم یکمی پیاده روی کردیم تا رسیدیم به ماشین ه ما و بعدش بچه ها رو با بابام رسوندیم 


 اینم از داستان ه آشنایی ه 3 


بقیش بعدا 


یه دنیا آرزوی قشنگ براتون دارم.....


ادامه دارد ......

نظرات 1 + ارسال نظر
پژمان جمعه 21 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 ق.ظ http://1000rang.com

خاطرات!
هر وقت یادشون میافتم
گریم میگیره....

آخی ! چرا؟!
مگه تلخن؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد