سلام سلام
می خوام یه باره برم سره همین اواخر
شهریور ماه بود که ازم خواستگاری کرد......
درست ساعت 2 بعد از نصفه شب ...
من راسته شو بخواین می دیدم که یه مدت ه زیاده که خیلی غم گین و دپرسه
مدام ازش می پرسیدم ولی جواب نمی داد یادمه یه بارم بهم گفت که من (لی لی ) دارم خودم و به اون را می زنم در حالی که این جوری نبود !!!!!!
خلاصه پا پیچش شدم که بگو بگو بگو
بعد با کلی اصرار آخر سر گفت که چی شده ....
بهم گفت من فکر می کنم که ما با هم زندگی ه خوبی داشته باشیم
یهو سره جام پرس شدم
نمی دونسام چی کار کنم
بعد گفتم که من چه حالی دارم الان بعد گفتش که منم داره قلبم از جا کنده می شه
خلاصه خیلی اون شب حرف زدیم
فعلا این ماجرای خواستگاری بمونه تا بعدا ........
به عالمه آرزوی قشنگ ...
سلام...خوبین؟...
بلاگتون قشنگه...این پستم با حال بود...خب پیش میاد دیگه....
به ما هم سرک بکشین...
ممنون...
سلام. خیلی جالب بود. اون لحظه رو وقتی آدم تصور میکنه یه حس عجیبی به آدم دست میده. یهو و غیر منتظره. خیلی جالبه. منتظر ادامه داستان می مونم
mataleb..topan...weblog manam link bokon akhe chizay jalbi dare
چقدر قشنگ
http://www.arsalan34.blogfa.com/
سلام
وبلاگم اطلاعات جالبی از زن ایرانی می ده