لی لی و خاطره...

خاطراتی توی زندگیه آدمه که واقعا مثله گنجینه با ارزش ه

لی لی و خاطره...

خاطراتی توی زندگیه آدمه که واقعا مثله گنجینه با ارزش ه

دل نوشته 2(مداد ه زندگی...) و کمی نصیحت....

این جملات رو یه نفر برام گفت نمی دونم منبعش کجاست ولی واقعا خوشم اومد ازش : 


بارها نوشتم و پاک کردم....

بارها نوشتم و پاک کردم....

سرانجام آن شد که باید....

  ای کاش ته مداد زندگیم پاک کنی داشت

   پاک می کردم...

پاک می کردم...

    دوباره می نوشتم آن گونه که باید ...


امیدوارم هیچ کس اونقدری توی گذشتش سهل انگاری نکنه که تهش افسوس این رو بخوره که مداد ه زندگیش پاک کنی نداره و کتاب زندگیش دیگه ورق خورده و جایی برای برگشت ممونده...

می خوام یه کم نصیحت کنم 

چیزی که من دارم توی ه این وبلاگ می نویسم داستان ه یه علاقه ای ه که منبعش عقل بودو فهم و شعور شروعش با فکر بوده و با توجه به اینکه عقل و منطق آدم باید حتما با حسش کناره هم باشن و با هم تایید کنن درستی ه تصمیمی رو که گرفتی اما خوب خیلی از آدکما رو دیدم که متاسفانه واقعا سهل انگاری می کنن و جایی برای بازگشت الا فنا کردن ه خودشون نمی ذارن واقعا امیدوارم اونقدی همه برای زندگیشون ارزش قایل باشن که برای خودشون بهترین آینده رو با دستای خودشون بسازن....



آرزوهای قشنگ.... 

دل نوشته 1 (دریا و خورشید)



دریای بود پر خروش 

امواج پیشی گرفته و خود را هیاهو کنان به ساحل می کوبیدند 

صبحی بود سرد و دل انگیز 

که از جانب کوه ها نسیم ه خنکی جنگ بر گیسوان ه پسرک می انداخت

آرام وبی صدا دریای ناآرام را می نگریست و تولد پر از آرامش و زیبایی ه خورشید را 

خورشید کم کم از عمق دریا بالا می آمد و لبخندی میزد از سره شوق

تولد ه دوباره اش را تبریک می گفت 

پسرک در عمق ه نگاه ه خورشید در عمق ه هیاهوی دریا 

در زیبایی ه خنکای بهاری 

در آن صبح ه زیبا در کنار ه ساحل 

حقیقتی را جست و جو می کرد که آن حقیقت هم خورشید بود 

هم دریا 

هم کوه بود هم نسیم 

حقیقتی به زیبایی دریا و به گرمی خورشید 

حقیقتی عالم تاب که هم چون خورشید گرمای ه وجود ه خود را هدیه کرده 

عید تا تابستان 2

سلام


و اما بعد...


من و دوستم و عشقم توی یه گروه ه تحقیقاتی بودیم که خوب با هم کار می کردیم من و دوستم 


هانیه عشقه گلم رو با اسم صدا می زدیم بین ه خودمونــا 


اما خوب جلو خودش نه رسمی 


اون روز که من بهش گفتم بیا دانشکده اونم اومد دوستم برام نوشت که از آقای عشقم عذر خواهی 


کنم از اینکه نمی تونه بمونه تا باهم برگردیم  منم خوب اینو گفتم اما توی اون نوشته اسم ه 


عشقه منو نوشته بود بدون ه آقا و اینا بعد دیگه از اون به بعد بود که حس کردم سوتی دادم 


از اون روز به بعد فکرکنم متوجه شد که ما پیشش خیلی رودربایستی نداریم 


بعد از اون یه شب که داشتیم حرف می زدیم ه بعدش من همش اون رو با فامیل صدا می زدم اون 


بهم گفت که می شه این قدر من رو این جوری صدا نزنی !!!!!!

منم گفتم چرا ؟! 


گفتش که آخه فکر می کنم بابام رو صدا می کنی 


منم کلی از این حرفش خندم گرفت بعدش تصمیم بر این شد که دیگه با اسم صداش کنم 


خلاصه گذشت و کم کم با هم صمیمی تر شدیم تا اینکه دیگه عادی شد برامون که همدیگه رو با اسم صدا کنیم 

خوب اینم از این...


دلم می خواد ماجرای یکی از امتحانای اون ترم رو بگم که واقعا اون موقع بود که فهمیدم خیلی 


دوستم داره 


امتحان ه میان ترم داشتیم برای اون امتحان تمام ه شب رو دوتایی تا صبح بیدار بودیم فکرکنم


بالای 200 تا اس ام اس از شب تا صبح دادیم بهم همش بیدارش می کردم من خوابم می برد اون 


منو بیدار می کرد خیلی خوش گذشت با اینکه واقعا برام این درس سخت بود !


خلاصه صبح ه اون روز ساعت ه 8 قرار شد بریم دانشگاه هردومون رفتیم البته اون از من دیرتر اومد 


تا که اومد من سرم روی میز بود اومد تو با یه لحن آروم گفت چرا خوابیدی 


بعد اومد نشست کنارم درست سمت ه چپ با یه صندلی فاصله آخه ما خیلی رعایت می کردیم 


شروع کردیم خوندن که اون بهم یه سری وسیله که درست کرده بود رو داد و من که بهش گفتم 


پولش چه قدر می شه که بدم گفتش که این چه حرفیه اینا رو برای تو درستشون کردم منم کلی 


توی دلم ذوق کردم براش  


بعد دیگه نشستیم خوندیم با اینکه من واقعا هیچی بلد نبودم !!!!!!!!


بعدش با هم رفتیم پایین اولین بار بود که توی دانشکده دوتایی با هم کناره هم را می رفتیم 


رفتیم پشت ه دره کلاس موندیم تا بیان بیرون و کلاس شروع شه 


من واقعا هیچ امیدی نداشتم 


خلاصه امتحان شروع شد و منم هیچی ننوشتم و بعدش با هم بعد از کلاس موندیم در مورده 


امتحان حرف زدیم منم هی می گفتم بد دادم و اونم می خواست به هر نحوی شده بهم بگه نه


بدندادی ! با اینکه خودم می دونستم اما واقعا اون همیشه من رو عینه خودش می دونه و عینه 


خودش فکر می کنه پر از تواناییایه عجیبم !!! 


بعد از اون که نتایج رو دادن بهمون من واقعا نمره ام بعد شده بود در حدی که از استاد خجالت


میکشیدم استاد بهم گفت من باید یه دله سیر دعوات کنم منم کلی جلو همه خجالت کشیدم 


اما عشقم از نمره ی کامل فقط 1.25 کم داشت اما من .....


خلاصه رفتم نمره رو دیدم اونم با کلی اصرار ازم پرسید نمره م رو بعدشم من واقعا حوصله ی


کلاس بعد رو نداشتم اون موقع تنها و بی کس می خواستم برم توی ه یه کلاس برای خودم غصه


بخورم که دیدم عشقم زنگ زد و اومد پیشم اونم کلاسش رو نرفت پیشم موند و کلی با هم


حرف زد و کلی ام ناراحت بود قشنگ ناراحتی رو می شد توی چشماش دید واقعا غصه اش


شده بود(عشقه من در طول ه مدت تحصیلش کلا کلاسی رو دودر نکرده 


موند پیشم بعدشم رفتیم خونه 


خیلی روزه بدی بود اما خوب اون موقع وقتی همه تنهام گذاشتن فهمیدم که اون واقعا توی


شادیو ناراحتی کنارمه البته اینو 100000 با دیگه هم برام اثبات کرد 


ادامه اش باشه ایشالا یه وقت ه دیگه 


آرزوهای قشنگ.....


عید تا تابستان 1

سلام 

می خوام توی چند تا ماجرا حالا کوچیک و بزرگ خاطرات ه عید تا تابستان ه همون سال رو براتون

بگم 

خوب زمینه ی یه آشنایی توی عید فراهم شده بود ما دو نفر تقریبا 50% بیشتر از قبل ه عید همدیگه رو می شناختیم   اما واقعا زمینه ای که ما رو خیلی به هم وصل می کرد اون همه کلاسی بود

کهبا هم داشتیم  

از صبح تا شب 

یادمه من روزای ه شنبه صبح زبان چهارشنبه ها عمومی داشتم بعدش با هم هر دو میکرو 

 بعدشم هردو معماری داشتیم  

اون روزای آخره ترم دیگه قبل از اینکه کلاس ه صبحم تموم شه می یومد پشت ه دره کلاس 

اما خوب اوایل نه  

اتفاقات اون موقع رو پراکنده یادمه ولی همش کامل خاطرم هست 

گفتم اون ترم خیلی با هم کلاس داشتیم از صبح تا شب همین شد که خیلی همدیگه رو می دیدیم و یکی از دلایل ه زیاد آشنا شدنمون بود البته خوب سره کلاسا همیشه اون می رفت جلو می نشست و منم عقب با دوستام کاملا جدا و بدون ه حرف صبحا وقتی با هم می رفتیم سره کلاس یادمه همیشه می یومد عقب و کلی حرف می زدیم 

به قول ه خودش به اونایی که می یومدن ازمون سوال کنن می خندیدیم 

آخه بعضی سوالا مسخره بود خیلی 


وامیستادیم به حرف زدن تا استاد بیاد یادمه خیلی مهربون نگام می کرد خیلی همیشه خندان و شاد  عینه همین الان که هم مهربون ه هم خیلی خندان و شاد نگام می کنه 


نمی دونم بعضی وقتا می مونم چی شد که یهو این قدر صمیمی شدیم چی شد که یهو همه چیمون این قدر با هم یکی شد !! 


الان رو بخوام توصیف کنم هنوز من خانم ... بودم و عشقمم آقای .... 


این و هی می گم چون طی ه یه مراسم این اتفاق افتاد که من با اسم صداش بزنم 


توی روزای ه هفته پنج شنبه ها از همش قشنگ تر بود  یه کلاسی داشتیم که اون نوبت ه اول رو می رفت من دوم چون من صبحا عمومی داشتم (اخلاق )

نمی دیدمش صبحا من می رفتم سره کلاس بعد کلاس تموم می شد قرار بود همه بریم توی ه یه کلاس ه خاص فکر کنم 401 بود 

چون موقعی که من گروه دوم اون کلاس رو می رفتم عشقم همون تایم آزمایشگاه داشت آرمایشگاهی که منم دقیقا گروه بعد رو داشتم می رفتیم توی اون کلاس تا ازش بپرسم که چی بود و چی کار کردین برای آزمایش  اونم کامل و دقیق برام می گفت 

یعدش جلسه ی دوم همون کلاس ه صبح موقع بعد از ظهر بود دوباره گروهمون یکی نبود !


اون می رفت سره کلاس بعدش تربیت داشت منم دقیقا همون مو قعی که تربیت بدنی داشت کلاس داشتم(اینا رو دقیق نمی گم چون مهم نیستن ) خلاصه با هم همیشه یه تایم می رفتیم خونه اما کلاسامون یکی نبود ساعتاش 

ولی پنج شنبه ها خیلی پیش می یومد که با هم برگردیم خونه حالا به دلایل ه مختلف !

یکیش رو یادمه قرار نبود که بیاد دانشکده چون توی ورزشگاه بودو تربیت بدنی داشت بعدش یکی از دوستام گفتش که من می تونم آقای عشقم رو پیدا کنم که بیاد کمکشون کنه منم گفتم الان دانشکده تیست امام گفتن اگه می شه بهش زنگ بزن منم زنگ زدم اونم با اینکه خیلی خسته بود اومد دانشکده پیشمون و بعدش موند تا کمکشون کرد یه عالمه (به خاطره من )


خیلی ام بهش گفتم اگه خسته ای نمی خواد بیاییا گفتش که نه می یام حتما این چه حرفیه 

بعد اومد و تا کلی وقتم اونجا بود 


حالا می ریم سره ماجرای با اسم صدا زدن ...


شاید ادامه ی این داستان رو امروز نوشتم ولی خوب فعلا تا همین جاشو داشته باشین تا بعد...


عید 88

سلام 


و اما بعد 


اون سال عید شروع شد نمی دونم چرا ولی عیده خوبی بود چون توی اون عید بود که ما خیلیییی  

حرف زدیم راجع به خیلی چیزا !


از درس گرفته تا اینکه واقعا عید به جه درد می خوره !!!!!!!!!!!! 


اون ترم ما با هم یه درسه تقریبا عملی داشتیم منم جاتون خالی هیچی بلد نبودم عشقه گلم 


گفت بهم که من یادتون می دیدم منم بهش گفتم من که اون قطعه رو ندارم گفت می یام می دم 


بهتون اصلا مهم که نیس فکرش نکنین یه جا قرار می ذاریم بهتون می دم اما خوب واقعا نمی شد 


قرار گذاشت چون همش یا مهمون می رفت و می یومد یا اینکه ما می رفتیم مهمونی 

یادش بخیر چه قدر با هم حرف می زدیم 


روزای خوبی بود این عید خیلی شیرین بود 


می دونین آدم یه موقع هایی نمی دونه داره توی زندگیش چه اتفاقاتی می یفته نمی دونه که داره با تک تک ه کلماتش کسی رو به خودش علاقه مند می کنه یا اینکه کم کم عاشق می شه 


منو عشقم به معنای واقعی ه کلمه فهمیدیم دوست داشتن یعنی چی 

فهمیدیم علاقه داشتن به کسی یعنی چی 


اینکه ذره ذره کوچیک کوچیک عاشق بشی ولی هم دلت و هم عقلت بهش آفرین بگن یعنی معنای واقعی ه علاقه و عشق 


خلاصه اون عید برام سراسر خوشی بود بدون ه اینکه بدونم دارم زندگیم رو می سازم 


جرقه ی آشنایی ه ما و صمیمی شدنمون توی اون عید بود 


بقیه ی داستان برای بعدا..... 


ببخشید کم می نویسم چون فصل ه امتحاناته.... 


یه دنیا آرزوی قشنگ......